-
شروع دوباره....
دوشنبه 25 آذرماه سال 1392 13:33
نفس عمیق.... شروع خوب.... انرژی مثبت..... تق
-
خود درگیری...
دوشنبه 25 آذرماه سال 1392 13:33
روزها به سختی و با درد میگذره.تقریبا هر روز به خودکشی فکر میکنم.احساس تنهایی، فوق العاده وحشتناک آزارم میده.اما واقعا دیگه خسته شدم.توی این مدت با هرکس یه گوشه ای از مشکلاتمو رو گفتم دیدم اونم نسبت به ظرفیت خودش کوهی از رنج و مشکل داره.هر کس یه گوشه زندگیش یه چیز آزار دهنده داره.ولی بعضی ها اونو توی هزارتا کمد و پستو...
-
مرد.........
یکشنبه 17 آذرماه سال 1392 11:12
چقـد اشتـباه میـکنن اونایی که میـگن :مـَـرد باید قد بلـند باشه ، چشـمُ ابرو مشـکی باشه ، ته ریـش داشته باشه ... من که میـگم : مـَـرد باید با وجــودِ همـه ی غــرورش ، مهـربون باشه با وجــودِ همـه ی لجـبازیاش ، وفـادار باشه با وجــودِ همـه ی خسـتگیاش ، صبـور باشه با وجــودِ همـه ی سخـتیاش ، عاشـق باشه مـَـرد باید...
-
دریغ....
یکشنبه 17 آذرماه سال 1392 10:48
کادوی تولد من یه دست کت و شلوار برای شوهرم بود! خیلی وقت بود که دلم میخواست کت شلوار بخره و نمیخرید.چون پدرش کت و شلوار اونو برداشته بور و قرار بود ما بریم یه دست بخریم و اون پولشو حساب کنه. شب قبل از تولدم + روز تولدم + فردای تولدم رفتیم پیش مشاور. روز لعنتی و نچسبیه کلا این روز تولد.شوهرم مثه یه ربات منجمد فقط چند...
-
تولدم نامبارک...
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 22:17
تقریبا یک ماهه که زندگیمون به هم ریخته.اعصاب من خرابه،روحیم داغونه.حواس پرتی گرفتم. با شوهرم داریم سر طلاق به توافق میرسیم.هفته دیگهدرست روز تولدم نوبت مشاوره داریم. گاهی بهم میگه دوسم داره اما گاهی توی رفتاراش نفرت رو توی تک تک حالت هاش حس میکنم.میگن مردا علاقشون رو با عمل ابراز میکنن.پس چرا اون فقط حرفشو میزنه؟گاهی...
-
لجن های از خود راضیییییی
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1392 09:44
من هم جاری دار شدم.... اونم چه جاری ای.... خواهر ملیحه خانم، یکی از آخرین زن های صیغه ای همسرم!!!!!!!! برادر شوهرم بعد از 4 سال دوستی با دختری که به قول خودشون اصلا به خونواده اینا نمیاد!! پس از 2 سال پافشاری نتونست خونوادشو راضی کنه و قبل از ماه رمضون به صورت کاملا شجاعانه خودش رفت خواستگاری.عید غدیر هم به صورت خیلی...
-
حکمت
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 00:35
تازه فهمیدم که بازی های کودکی حکمت داشت!.. زووووو.. تمرین روزهای نفس گیر زندگی... الاکلنگ، تمرین دیدن بالا و پایین دنیا... سرسره، تمرین سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن... گل یا پوچ، دقت در انتخاب!!
-
حیا...
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 10:24
کاش به جای حجاب حیا اجباری بود شرف اجباری بود راستی و درستی اجباری بود کاش داشتن معرفت و وجدان اجباری بود...
-
خانم معلم مهربون
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 22:31
وایییییییییییی امروز جای مامانم رفتم سر کلاس!!!!!! من امروز معلم شدم.... خیلی استرس داشت ولی فکر نمیکردم به این خوبی از پسش بر بیام. جمع و جور کردن کلاس اونم توی هنرستان دخترونه واقعا خیلی سخته. تجربه نفس گیر اما خوبی بود. جالبه با کلاس هایی که بچه های شلوغی داشتن راحت تر بودم تا با کلاسای آروم. اما از بس حرف زدم زنگ...
-
خونه جدید
شنبه 30 شهریورماه سال 1392 14:23
مدتیه حوصله نوشتن ندارم. 3 هفته ایه که خونمون رو عوض کردیم و از اون روستا اومدیم یه روستای نسبتا نزدیک تر.الان تا اصفهان 2 ساعت راهه.تقریبا مسیرمون نصف شد. خونه جدید نسبت به قبلی ها خیلی خوبه.اما فعلا دستمون به بنایی بنده.چون اوایل که اومده بودیم اینجا حیاطمون دیوار نداشت و در حال حاضر هم کف حیاط خاک و بالا و پایینه....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 19:25
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ : ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ! ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻢ ... ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ؛ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻏﺮﻭﺭﺵ ، ﻟﺤﻈه ﻫﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻨﺶ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯾﺶ .... ﻭﺍﮔﺮ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺮﻭﺩ ! ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻭﺭﺩ.
-
خدا رو شکر...
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 15:10
سلام.مدتیه که خیلی اتفاقی و اجباری اثاث کشی کردیم و الان در یک اتاق 20 متری منزل همسایه فاقد خط تلفن با کلی اسباب و اثاثیه ساکن هستیم. در نتیجه نمیتونم به اینترنت وصل بشم.فعلا اومدم اصفهان چند روزی بمونم و برم به یه سری کارهای عقب موندم برسم. دعا کنید شرایط یکم بهتر بشه. یه خبر خیلی خوب: مدتیه که رابطمون خیلی بهتر...
-
قصار!
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 10:28
اگر بدبختی خیلی بزرگ باشد دیگر میلی به جنگیدن با آن نداری فقط می خواهی برای یک لحظه هم که شده آن را فراموش کنی ... اوریانا فالاچی ----------------------------------------------------------------- آتش و آدم ترکیبی نامتجانس است من از میان این آتش گر گرفته در رویاها و عشقها غیرممکن است سالم برگردم بازگشت من اندوهبار...
-
چرا؟
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 10:26
قحطی... اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ایی زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپو ها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم. سس مایونز کالایی لوکس به حساب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 01:29
تابستان داغی است... من اما دلم.... دیگر به این زندگی گرم نمیشود...
-
همینجوری
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1392 23:42
اصلا حال نوشتن ادامه داستانمو ندارم. شوهرم اومده مطالبو خونده.داداشم هم فوضولیش گل کرده اینجا رو پیدا کرده... خودمم که کلا این روزا بی اعصابم.... میترسم دردسر بشه... تازگیا مهم شدم شوهرم توی کارهام سرک میکشه... دوست دارم کمی مشکوک باشم.ولی اگه بازم بیاد مجبور میشم یا رمز بذارم یا آدرسو عوض کنم..... به زودی ادامه...
-
خانوم خسته. (دلایل جدایی)
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1392 23:29
کلا این روزا خیلی خسته و کم تحمل شدم.یه جورایی اعصاب ندارم ..... دلایل من برای تمام کردن این زندگی : 1- با اینکه الان 4 ماهه که با کسی ارتباط نداره هنوز دلم قرص نیست و میترسم دوباره بره سراغ اون برنامه ها.چون اون این کار رو حق خودش میدونه و اصلا براش مهم نیست که چه ضربه ای به زندگیمون میزنه . 2- تازگیا متوجه شدم که...
-
شناسنامه لعنتی
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1392 21:05
دفعه دیگه منو هل دادی،هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ... این همه مامانت به تربیتت مینازه و ادعا میکنه، به تو یاد نداده هل دادن خیلی کار زشتیه؟بلد نیستی حرف بزنی؟ دیگه حوصله کلنجار رفتن با تو و این زندگی رو ندارم.دیگه حوصله دعوا کردن با خودم رو ندارم.توان مبارزه ندارم.من میخوام زندگی کنم نه جنگ ... شاید اگه پارسال این موقع...
-
یک زن
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1392 20:59
اگر باعث گریه یک زن شدید خیلی مراقب باشید، چون خدا اشک های او را میشمارد، زن از دنده مرد آفریده شده است، نه از پایش که لگدکوب شود، نه از سرش که بالاتر باشد، بلکه از پهلویش که "برابر" باشد، زیر بازوانش که محافظت شود، کنار قلبش که دوست داشته شود....
-
شعر دزدی
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 23:08
(( خدا حافظ برای او چه آسان بود ولی قلب من از این واژه لرزان بود)) و چنین بود که در وقت بهار، فصل پاییز دلم زود رسید، و بهارم طی شد. در سراشیبی مرگ، برگها افتادند. خش خشی بی پایان زوزه ای از سرما، و صدایی از درد، باغ را ویران کرد. سبزی روی مرا می دیدی همگی گم شد و رفت، حرف مردم شد و رفت. گفتنی را گفتم، آنچه می دانستم....
-
کرم همسر آزاری...
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 22:55
به نظر شما چرا شوهرم توی وبلاگش نمینویسه که ازدواج کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب مگه چی میشه همه بدونن؟؟ آی حرص میخورم خانما کامنت های عاشقونه براش میذارن..... دلم میخواد همشونو خفه کنم.... چقدر حسود شدم....اه.......... تازه ایناییشو که تایید میکنه من میبینم...وای به حال بقیش...
-
تشنه خوشبختی...
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 22:00
دلم میخواد چند وقت دیگه بیام اینجا و بگم زندگیم عالیه،شوهرم حرف نداره،عاشق همیم همه چی حله.... چقدر دلم میخواد هر دومون کنار هم احساس آرامش داشته باشیم.... دلم میخواد برای یه بار هم که شده حس کنم یه تازه عروسم.حس کنم شوهرم منو با تموم دنیا عوض نمیکنه.حس کنم شادی و ناراحتیم براش مهمه.آرامشم،زندگیمون،آینده ای که قرار...
-
نرو....
شنبه 18 خردادماه سال 1392 12:48
این چند روز تعطیلی همش مهمون داشتیم.خونواده شوهرم با دوستش و خانمش اومده بودن اینجا.شبا 3-4 ساعت بیشتر نمیتونستم بخوابم.روزها هم از صبح تا عصر میرفتیم کوه.بعدم که برمیگشتیم باید کارها رو انجام میدادم و ناهار فردا رو آماده میکردم.اما در کل خوش گذشت . امروز هم آقای شوهر با مامانش اینا رفت اصفهان.2-3 روز دیگه...
-
داستان من 3
شنبه 18 خردادماه سال 1392 11:19
بعد از عقد وقتی از مشهد برگشتیم رفتیم قم خونه یکی از دوستای پدرشوهرم.روز آخر قرار شد بریم جمکران و از اون طرف هم بیایم اصفهان.شوهرم وسیله هاش رو جمع کرده بود و با یه شلوار گرم کن که اصلا مناسب نبود میخواست بیاد.من بهش گفتم میخوای با این بیای؟ گفت آره.گفتم برو عوضش کن.داشت سر به سرم میذاشت...منم خودمو لوس کردم و به...
-
نی نی...؟
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 14:49
داشتم وبلاگ یه خانمی رو میخوندم که تازه مامان شده و توی دوره بارداری یه وبلاگ برای ثبت لحظات قشنگش با نی نی درست کرده.همینطور که داشتم میخوندم و کیف میکردم و نیشم تا بناگوش باز شده بود بی اختیار زدم زیر گریه....دلم دوباره گرفت...یعنی منم میتونم مادر بشم؟یعنی میشه منم روی آرامش رو توی این زندگی ببینم؟منم دلم میخواد یه...
-
عادت
یکشنبه 12 خردادماه سال 1392 13:54
عادت! چه طعم تلخی دارد وقتی آن را با عشق اشتباه می گیری … یعنی فقط به خاطر عادت باید ادامه بدم؟چقدر میشه با عادت زندگی کرد؟پس فردا به بچه ام بگم به بابات عادت کردم؟؟!
-
داستان من 2
یکشنبه 12 خردادماه سال 1392 02:34
تقریبا یک ماه مونده به عید از مامانم شنیدم که یه خواستگار طلبه دارم... واسم جالب بود... شاید مسخره.من کجا آخوند کجا؟خنده ام گرفت . تا اون موقع کمتر خواستگاری پاش به خونه ما باز شده بود.حتی خیلی وقتها اجازه نمیدادیم کسی حرف ازدواج رو بزنه.درست یا غلط به ضرر من تموم شد.بی تجربگی و اینکه من حتی نمیدونستم باید چه سوالاتی...
-
هنوز ناباورم...
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 16:25
در آغوشمی ساده و دستیافتنی ولی من هنوز ناباورم هنوز نمیدانم تو را در بغل دارم یا حجمی از توهمی خوابزده را هنوز نمیدانم چه شده هنوز چون مردهای درون گور خود سر بلند نکردهام هنوز سرم بر آن سنگ سرد و سخت نخورده هنوز نمیدانم چه شده در آغوشمی و من موسم هجرت درناها را در تو میجویم و میگریزم از اکنون میجهم سوی...
-
اعصاب ندارم
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 23:19
گاهی انقدر ازش متنفرم که میخوام خرخرشو بجوم.خدا رو شکر الان پیشم نیست . فکر میکردم نباید به گذشته آدم ها توجه کرد.اما حالا فهمیدم که گذشته آدم ها هیچ جوری قابل چشم پوشی نیست.البته من قبل از ازدواج گذشتشو نمیدونستم.وقتی وبلاگشو میخونم حالم بد میشه مخصوصا قسمت نظرات.خانم های جور واجوری که میدونم کی هستن.قلبهایی که...
-
داستان من 1
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 13:49
این اولین باره که حرف های دلم رو جایی مینویسم که بقیه هم میتونن بخونند . اینجا قراره داستان زندگی دختری نوشته بشه که سالها با خیالات خوش زندگی میکرد.رویاهایی که اونو از حال و گذشته آزاد میکرد و به اون وعده روزهای خوب آینده رو میداد.اما وقتی به جایی که همیشه منتظرش بود رسید یه دفعه جا خورد.دختر کوچولو ترسیده بود.باورش...