تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

شروع دوباره....


نفس عمیق....


شروع خوب....




انرژی مثبت..... تق

خود درگیری...

روزها به سختی و با درد میگذره.تقریبا هر روز به خودکشی فکر میکنم.احساس تنهایی، فوق العاده وحشتناک آزارم میده.اما واقعا دیگه خسته شدم.توی این مدت با هرکس یه گوشه ای از مشکلاتمو رو گفتم دیدم اونم نسبت به ظرفیت خودش کوهی از رنج و مشکل داره.هر کس یه گوشه زندگیش یه چیز آزار دهنده داره.ولی بعضی ها اونو توی هزارتا کمد و پستو قایمش میکنن تا چشمشون بهش نخوره و باعث آزارشون نشه.اما بعضی ها هم مثه من میذارنش رو تاقچه دلشونو هر بار که از کنارش رد میشن داغ دلشون تازه میشه.احساس میکنم خودآزاری کافیه دیگه.دیگه بسه فکر کردن به بی کسی و تنهایی.دیگه بسه درددل کردن واسه این و اون و بیرون کشیدن پرونده کثافت کاری های مردها و خونواده هاشون.خسته شدم از سرزنش خودم و اون و خونواده هامون.زندگیم شده پر از انرژی منفی که خودم باعثش شدم.دارم سینه خیز راه میرم.خودم رو باختم.دارم همه رو از خودم دور میکنم.دارم خودم آتیش غصه هام رو باد میزنم.میخوام چی کار کنم هان؟طلاق بگیرم؟که هرکی رسید یکی بزنه توی سرم و بگه

ما که گفتیم خوب نیست خودت خواستی...

مگه ما پسر نداشتیم که تو با غریبه ازدواج کردی؟

خودت بلد نبودی زندگیتو جمع کنی...تو سیاست نداشتی.... زن نبودی...

آخه تو رو چه به آخوند؟؟!دختر مگه عقل توی سرت نبود...؟!

یا واسم بشن دایه دلسوز تر از مادر و  بگن آخی... ایشالا درست میشه بشین تا یکی بهترش ایشالا قسمتت بشه... یا اینکه با نفهمی تمام به شوهرم فحش بدن و بگن خدا به کمرش بزنه که با تو این کارو کرد....فلان فلان شده وجدان نداشت....

نتیجش چی میشه؟!غیر اینکه تنها تر میشم؟غیر از اینکه بهم توهین میشه؟غیر از اینکه یه روز خودمو بابت ازدواجم یه روزم بابت طلاق سرزنش میکنم؟

نمیفهمم دارم با خودم چی کار میکنم؟وقتی میدونم با طلاق شرایطم بدتر میشه، وقتی میبینم نگاه مردم و حتی خودم نسبت به یه زن مطلقه چطوره چرا انقدر خودمو آزار میدم؟من که خودم به خودم رحم نمیکنم چطور از بقیه انتظار کمک و همدردی دارم؟!کجا دنبال زندگی میگردم؟جایی بیرون از خودم؟جایی که مثه شب واسم تاریکه...

به جهنم که کسی واسم قدمی بر نمیداره.به جهنم که کسی حمایتم نمیکنه...به جهنم که تنهام....

خودم چی کار کردم؟خودم چرا از زیر بار مسئولیت سرنوشت خودم شونه خالی کردم؟

میخوام با خودم چی کار کنم؟

باید زندگی رو از نو شروع کنم....

ناخن جویدن ممنوع...

درد دل ممنوع...

شلختگی ممنوع...

سازش ممنوع....

سرزنش کردن ممنوع....


مرد.........

چقـد اشتـباه میـکنن اونایی که میـگن :مـَـرد باید قد بلـند باشه ،

چشـمُ ابرو مشـکی باشه ،

ته ریـش داشته باشه ...

من که میـگم :

مـَـرد باید با وجــودِ همـه ی غــرورش ، مهـربون باشه 

با وجــودِ همـه ی لجـبازیاش ، وفـادار باشه 

با وجــودِ همـه ی خسـتگیاش ، صبـور باشه 

با وجــودِ همـه ی سخـتیاش ، عاشـق باشه 

مـَـرد باید مـُـحکم باشه ... باید " تکــــیــه گاه " باشه ...

دریغ....

کادوی تولد من یه دست کت و شلوار برای شوهرم بود!

خیلی وقت بود که دلم میخواست کت شلوار بخره و نمیخرید.چون پدرش کت و شلوار اونو برداشته بور و قرار بود ما بریم یه دست بخریم و اون پولشو حساب کنه.

شب قبل از تولدم + روز تولدم + فردای تولدم رفتیم پیش مشاور.

روز لعنتی و نچسبیه کلا این روز تولد.شوهرم مثه یه ربات منجمد فقط چند بار بهم تبریک گفت.خونواده خودم هم یادشون نبود.وقتی هم یادشون اومد کاری نکردن.

اما پدر شوهرم واسم یه کیک خوشمزه خریده بود و یه ربع سکه بهم هدیه دادن.یه جورایی میخواستن زبون درازی های مادرشوهرم هم از دلم در بیارن.به هر حال اصل کاری شوهرم بود که حتی زحمت خرید یه شاخه گل هم به خودش نداد...

شاید هم من خیلی پر توقعم؟؟؟!!!!

تولدم نامبارک...

تقریبا یک ماهه که زندگیمون به هم ریخته.اعصاب من خرابه،روحیم داغونه.حواس پرتی گرفتم.

با شوهرم داریم سر طلاق به توافق میرسیم.هفته دیگهدرست روز تولدم نوبت مشاوره داریم.

گاهی بهم میگه دوسم داره اما گاهی توی رفتاراش نفرت رو توی تک تک حالت هاش حس میکنم.میگن مردا علاقشون رو با عمل ابراز میکنن.پس چرا اون فقط حرفشو میزنه؟گاهی خیلی از کاراش لجم میگیره.گاهی مثه بچه هاست.....کاراش بچه گونه و نپخته است.یه جورایی هوسیه.گاهی مثل دختراست.سر آماده شدن یا انجام یه کاری انقدر لفتش میده که آدم دیوونه میشه.توی یه همچین مواقعی حتی نمیدونم چی باید بهش بگم.تنها کاری که از دستتم بر میاد سکوته.البته بعضی وقتها هم اگه مجالشو داشته باشم یه غری هم میزنم که اون خیلی عصبانی میشه.

تازگی ها سرم داد میزنه.خیلی بده.وقتی داد میزنه یه لحظه آرزوی مرگ میکنم.خورد میشم.میترسم.حالم اصلا خوب نیست.امیدوارم خدا حال باعث و بانیشو جا بیاره....

چند روز دیگه تولدمه.مطمئنم خونواده شوهرم به روی مبارکشون هم نمیارن.مثه پارسال.مثلا نوعروسشون بودم.حتی دریغ از یه تبریک خشک و خالی.دلم میگیره از سردی هاشون.خونوادگی منجمدن.میدونم شوهرم هم غیر از گفتن تبریک کار دیگه ای نمیکنه...نهایتا خیلی که ولخرجی کنه یه کتاب بهم هدیه بده یا دیگه اگه خیلی به خودش فشار بیاره یه گل.خوب من دلم یه چیز خاص میخواد....بیخیال.به قول مامانم روز تولد هم مثه بقیه روزهای ساله.اما من همیشه روز تولدم بیشتر از همیشه دلم میگیره.بیشتر از همیشه از اومدنم به این دنیا ناراحت میشم...انگار برای هیچکس اومدن من به این دنیا مهم نیست.شایدم واسه همه عادی شدم.انگار هیچکس از به دنیا اومدن من خوشحال نیست....

خدایا روزا خیلی سخت میگذرن...

کمکم کن...