بعد از عقد وقتی از مشهد برگشتیم رفتیم قم خونه یکی از دوستای پدرشوهرم.روز آخر قرار شد بریم جمکران و از اون طرف هم بیایم اصفهان.شوهرم وسیله هاش رو جمع کرده بود و با یه شلوار گرم کن که اصلا مناسب نبود میخواست بیاد.من بهش گفتم میخوای با این بیای؟ گفت آره.گفتم برو عوضش کن.داشت سر به سرم میذاشت...منم خودمو لوس کردم و به باباش گفتم بابایی ببین چه پسر بدی داری میخواد با این لباس بیاد جمکران...پدر شوهر منم که دختر ندارن همینطور هاج و واج مونده بود که چرا من اینجوری حرف میزنم یه دفعه مامانم پرید وسط و گفت میخوای با این لباس بیای؟نه این خیلی بده... برو درش بیار....
واقعا رفتار مامانم بدِ بود.جلوی همه با شوهرم خیلی سبک برخورد کرد. اما این شروع اختلافات بین مادرم و شوهرم نبود.
داستان از اینجا شروع شد که روزی که ما رفتیم عقد موقت کردیم بعدش باشوهرم رفتیم پارک و دیر وقت اومدیم خونه.مامانم اینا رفته بودن خونه خودشون.قرار بود آخر شب بیاند دنبالم.اما شوهرم اصرار داشت من شب اونجا بمونم.منم ساده بودم فکر میکردم اگه اون بگه بمون و من نمونم گناه میبرم...خلاصه مامان من هی زنگ میزد که کی بیایم دنبالت شوهرم هم میگفت بذارین بمونه.از اینجا اولین جرقه پررویی شوهرم توی ذهن مادرم و اختلاف بین داماد و مادرزن شکل گرفت بعد هم توی قم شدیدتر شد.
بخاطر اینکه هیچ چیز ازدواج ما روی حساب نبود مامانم اینا و حتی خود من تا چند وقت باورمون نمیشد که چه اتفاقی افتاده.هیچ چیز مشخص نبود...به هرحال باید مراسمی برگزار میشد.اقوام ما مدام به مادرم زنگ میزدن و اظهار نظر میکردن که چرا این کارو نکردین اون کارو نکردین چرا شوهرش دادین و تقریبا هر کدوم که پسر بزرگ داشت اظهار کرد که ما دخترتونو میخواستیم.حالا اینا همونایی بودن که هر روز یه ایرادی به من میگرفتن و پسرهاشون رو ازم قایم میکردن.حالا که میدیدند من چادری شدم و اینجوری دارم با شوهرم کنار میام یادشون افتاد که ما هم میخواستیم!خداییش آدم باید چقدر پررو و از خود راضی باشه که این حرفو بزنه؟تا جایی که یادم میاد هرموقع توی یه مراسمی شرکت میکردیم یا میرفتیم عقدی،یا عروسی یا کسی از اقوام خاله هام و دایی هام منو میدیدن و میخواستن بیان خواستگاری تا به خاله یا داییم میگفتن در جا خودشون ردشون میکردن و میگفتن اینا به شما دختر نمیدن.اگرم از اون فیلتر رد میشدن خونواده خودم راه نمیدادن.یادمه یه خواستگار داشتم که پسرخوبی بود یه شرکت ساختمانی داشت و فوق العاده سر به زیر و محجوب.بابا و مامانم چنان استرسی گرفته بودن که حالا که این طرف اصرار داره بیاد خواستگاری چیکار کنن؟مامانم شبا تا 3 صبح میومد پیش من و از من میپرسید که چی کار کنمآخرش هم یه روز بابام پسره رو تنها خبر کرد که بیاد خونمون تا باهاش صحبت کنه.همون روز بهش گفتن نمیخواد خونواده رو به زحمت بندازین ما حالا دخترمون رو شوهر نمیدیم....یعنی حتی نتونستن صبر کنن تا خونوادش بیان 4کلمه حرف بزنن بعد ردش کنن.حداقل محض تجربه...
خود منم هر موقع جایی میرفتم یا مثلا مسجد و خانمی میخواست راجع به ازدواج باهام حرف بزنه قرمز میشدم و معذرت خواهی میکردم و درمیرفتم.حالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر زیادی ساده بودم.چقدر الکی پاک...
شاید به خاطر همین بود که الان زندگیم اینجوری شده.استرس داشتیم و اصلا توان اظهار نظر نداشتیم... چون ساده و بی تجربه بودیم...
بگذریم.
بعد از قم مادرم مدام درگوش من میگفت چرا اینا اینجور کردن چرا اون جور کردن فلانی اینو گفت فلانی اونو گفت چرا شوهرت اینجوره چرا اونجوره؟انگار خودشون خبر نداشتن که چی شده و انگار من رفتم تو خیابون با این پسر ازدواج کردم...اینا در حالی بود که من از یه طرف توی شُک ازدواج 3هفته ای خودم بودم.از یه طرف حرفای فامیل از یه طرف شناختی نسبت به شوهرم و خونواش نداشتم.از یه طرف هم فهمیده بودم که شوهرم با اون دختر دوباره ارتباط داره...واقعا شرایط روحی بدی داشتم.مامانم هم مدام اعصابمو به هم میریخت.راستش من هیچوقت رابطم با مامانم خوب نبود.اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام.حرفای معمولیش هم آزارم میده.البته اون توی زندگیش خیلی سختی کشیده و الان از نظر روحی خیلی اوضاعش به هم ریخته است و داره قرص مصرف میکنه...
توی اون شرایط من فکر میکردم که باید هرجور شده مواظب باشم که شوهرم به اون دختر احساس نیاز نکنه و فکر میکردم چون ما عقدیم و رابطمون کامل نیست به اون پناه برده.برای همین خودمو کامل در اختیارش گذاشتم.... درصورتی که بعد فهمیدم اون به این کار و به اون دختر عادت کرده و با کوچکترین مسئله ای دنبال بهانه برای برگشتن به گذشتش میگرده...مسخره ترین حرفی که برای توجیه کاراش میزد این بود: من فکر نمیکردم با ازدواج آزادی هام محدود بشه....!
خلاصه چیزی به اسم دوران عقد توی زندگی ما وجود نداشت...تقریبا همش پیش هم بودیم.
روز تولدش 30 فروردین بود.من براش کیک درست کرده بودم و قرار بود بریم خونه اونا.بجز ما یکی از اقوام دورشون هم اومده بودن.اون شب وقی من توی آشپزخونه بودم مامانم شوهرم رو کشیده بود یه کنار و هرچی میتونستن و توی دلشون بود خیلی محترمانه بار هم کرده بودن تا جایی که مادرم گفته بوده دخترمو طلاقشو میگیرم و شوهرم گفته بود هرکای میخواید بکنید...و مادر منو هل داده بود... درحالی که هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود.اون شب مادرم مهمونی رو به هم زد و یه کارایی کرد که اگه نگم بهتره بعدشم منو زوری بردند خونه...از اون روز اوضاع بدتر شد مادرم دم و دقیقه پشت سر شوهرم بد و بیراه میگفت.ایراد میگرفت.به من خط میداد که اذیتش کنم.میخواست ما رو به جون هم بندازه به قیمت اینکه واسم سرویس وانگشتر طلا بگیرن یا زودتر یه مراسم عقد بگیرن...با اینکه ما رسم داریم که مراسم عقد با خونواده دختره و عروسی با پسر... خداییش خونواده منم خوب خودشون رو زده بودن به اون راه...اگه پدرشوهرم سر عقد به من یه جفت گوشواره زپرتی داد بابای خودم هیچی نداد...اگه اونا طلا بهم ندادند حداقل رو اعصابم ویراژ نمیدادند...تازه شوهر منم بهشون گفته بود که من جهیزیه نمیخوام...
دلم از همه حتی از خودم هم پره...
چند روز بعد از تولد باباش اینا اومدند خونمون و سر اتفاقات اون شب بحث شد.اون شب بین بحثای بین مامانم و مادرشوهرم،مادر شوهرم چند بار به مادرم گفت اگه ناراحتین بیاین دخترتونو ببرین ترشی بندازین...مامانم نتونست جواب بده فقط رفت توی اتاق و گریه کرد...
از اون شب تاحالا مامانم از مادر شوهرم متنفره.مدام داره نفرینش میکنه و اینکه زندگی من اینجوری شده رو تقصیر اون میدونه...تا حدودی هم حق داره،اما این راهش نیست...به نظر من غیر از اعصاب خوردی برای خودش و ما وسنگین کردن بارش هیچ فایده دیگه ای نداره...
ادامه داره...ِ