تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

کرم همسر آزاری...

به نظر شما چرا شوهرم توی وبلاگش نمینویسه که ازدواج کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خب مگه چی میشه همه بدونن؟؟

آی حرص میخورم خانما کامنت های عاشقونه براش میذارن.....

دلم میخواد همشونو خفه کنم....

چقدر حسود شدم....اه..........

تازه ایناییشو که تایید میکنه من میبینم...وای به حال بقیش...

تشنه خوشبختی...

دلم میخواد چند وقت دیگه بیام اینجا و بگم زندگیم عالیه،شوهرم حرف نداره،عاشق همیم همه چی حله....

چقدر دلم میخواد هر دومون کنار هم احساس آرامش داشته باشیم....

دلم میخواد برای یه بار هم که شده حس کنم یه تازه عروسم.حس کنم شوهرم منو با تموم دنیا عوض نمیکنه.حس کنم شادی و ناراحتیم براش مهمه.آرامشم،زندگیمون،آینده ای که قرار بود باهم بسازیم براش مهمه.

حس کنم در قبال من احساس مسئولیت میکنه.چقدر دلم میخواد از نو بسازیم...

یعنی میشه منم یه روز خوشی هامو اینجا بنویسم؟بگم خوشبختم ....بگم دارم مادر میشم... بگم مامانم و شوهرم باهم آشتی کردن... 

چقدر تشنه خوشبختیم....

برام دعا کنین.خواهش میکنم...

نرو....

این چند روز تعطیلی همش مهمون داشتیم.خونواده شوهرم با دوستش و خانمش اومده بودن اینجا.شبا 3-4 ساعت بیشتر نمیتونستم بخوابم.روزها هم از صبح تا عصر میرفتیم کوه.بعدم که برمیگشتیم باید کارها رو انجام میدادم و ناهار فردا رو آماده میکردم.اما در کل خوش گذشت.

امروز هم آقای شوهر با مامانش اینا رفت اصفهان.2-3 روز دیگه برمیگرده...از وقتی رفته نفسم بالا نمیاد.انگار یه سنگ بزرگ گذاشتن روی سینم.سرما خوردم و تب و لرز کردم!نمیدونم چرا اینجوری شدم.شاید چون اون رفته.شاید چون بهش عادت کردم.

با همه بدی هاش ... اصلا خودمم نمیدونم چرا دوسش دارم؟؟؟!!!!

داستان من 3

بعد از عقد وقتی از مشهد برگشتیم رفتیم قم خونه یکی از دوستای پدرشوهرم.روز آخر قرار شد بریم جمکران و از اون طرف هم بیایم اصفهان.شوهرم وسیله هاش رو جمع کرده بود و با یه شلوار گرم کن که اصلا مناسب نبود میخواست بیاد.من بهش گفتم میخوای با این بیای؟ گفت آره.گفتم برو عوضش کن.داشت سر به سرم میذاشت...منم خودمو لوس کردم و به باباش گفتم بابایی ببین چه پسر بدی داری میخواد با این لباس بیاد جمکران...پدر شوهر منم که دختر ندارن همینطور هاج و واج مونده بود که چرا من اینجوری حرف میزنم یه دفعه مامانم پرید وسط و گفت میخوای با این لباس بیای؟نه این خیلی بده... برو درش بیار....

واقعا رفتار مامانم بدِ بود.جلوی همه با شوهرم خیلی سبک برخورد کرد. اما این شروع اختلافات بین مادرم و شوهرم نبود.

داستان از اینجا شروع شد که روزی که ما رفتیم عقد موقت کردیم بعدش باشوهرم رفتیم پارک و دیر وقت اومدیم خونه.مامانم اینا رفته بودن خونه خودشون.قرار بود آخر شب بیاند دنبالم.اما شوهرم اصرار داشت من شب اونجا بمونم.منم ساده بودم فکر میکردم اگه اون بگه بمون و من نمونم گناه میبرم...خلاصه مامان من هی زنگ میزد که کی بیایم دنبالت شوهرم هم میگفت بذارین بمونه.از اینجا اولین جرقه پررویی شوهرم توی ذهن مادرم و اختلاف بین داماد و مادرزن شکل گرفت بعد هم توی قم شدیدتر شد.

بخاطر اینکه هیچ چیز ازدواج ما روی حساب نبود مامانم اینا و حتی خود من تا چند وقت باورمون نمیشد که چه اتفاقی افتاده.هیچ چیز مشخص نبود...به هرحال باید مراسمی برگزار میشد.اقوام ما مدام به مادرم زنگ میزدن و اظهار نظر میکردن که چرا این کارو نکردین اون کارو نکردین چرا شوهرش دادین و تقریبا هر کدوم که پسر بزرگ داشت اظهار کرد که ما دخترتونو میخواستیم.حالا اینا همونایی بودن که هر روز یه ایرادی به من میگرفتن و پسرهاشون رو ازم قایم میکردن.حالا که میدیدند من چادری شدم و اینجوری دارم با شوهرم کنار میام یادشون افتاد که ما هم میخواستیم!خداییش آدم باید چقدر پررو و از خود راضی باشه که این حرفو بزنه؟تا جایی که یادم میاد هرموقع توی یه مراسمی شرکت میکردیم یا میرفتیم عقدی،یا عروسی یا کسی از اقوام خاله هام و دایی هام  منو میدیدن و میخواستن بیان خواستگاری تا به خاله یا داییم میگفتن در جا خودشون ردشون میکردن و میگفتن اینا به شما دختر نمیدن.اگرم از اون فیلتر رد میشدن خونواده خودم راه نمیدادن.یادمه یه خواستگار داشتم که پسرخوبی بود یه شرکت ساختمانی داشت و فوق العاده سر به زیر و محجوب.بابا و مامانم چنان استرسی گرفته بودن که حالا که این طرف اصرار داره بیاد خواستگاری چیکار کنن؟مامانم شبا تا 3 صبح میومد پیش من و از من میپرسید که چی کار کنمآخرش هم یه روز بابام پسره رو تنها خبر کرد که بیاد خونمون تا باهاش صحبت کنه.همون روز بهش گفتن نمیخواد خونواده رو به زحمت بندازین ما حالا دخترمون رو شوهر نمیدیم....یعنی حتی نتونستن صبر کنن تا خونوادش بیان 4کلمه حرف بزنن بعد ردش کنن.حداقل محض تجربه...

خود منم هر موقع جایی میرفتم یا مثلا مسجد و خانمی میخواست راجع به ازدواج باهام حرف بزنه قرمز میشدم و معذرت خواهی میکردم و درمیرفتم.حالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر زیادی ساده بودم.چقدر الکی پاک...

شاید به خاطر همین بود که الان زندگیم اینجوری شده.استرس داشتیم و اصلا توان اظهار نظر نداشتیم... چون ساده و بی تجربه بودیم...

بگذریم.

بعد از قم مادرم مدام درگوش من میگفت چرا اینا اینجور کردن چرا اون جور کردن فلانی اینو گفت فلانی اونو گفت چرا شوهرت اینجوره چرا اونجوره؟انگار خودشون خبر نداشتن که چی شده و انگار من رفتم تو خیابون با این پسر ازدواج کردم...اینا در حالی بود که من از یه طرف توی شُک ازدواج 3هفته ای خودم بودم.از یه طرف حرفای فامیل از یه طرف شناختی نسبت به شوهرم و خونواش نداشتم.از  یه طرف هم فهمیده بودم که شوهرم با اون دختر دوباره ارتباط داره...واقعا شرایط روحی بدی داشتم.مامانم هم مدام اعصابمو به هم میریخت.راستش من هیچوقت رابطم با مامانم خوب نبود.اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام.حرفای معمولیش هم آزارم میده.البته اون توی زندگیش خیلی سختی کشیده و الان از نظر روحی خیلی اوضاعش به هم ریخته است و داره قرص مصرف میکنه...

توی اون شرایط من فکر میکردم که باید هرجور شده مواظب باشم که شوهرم به اون دختر احساس نیاز نکنه و فکر میکردم چون ما عقدیم و رابطمون کامل نیست به اون پناه برده.برای همین خودمو کامل در اختیارش گذاشتم.... درصورتی که بعد فهمیدم اون به این کار و به اون دختر عادت کرده و با کوچکترین مسئله ای دنبال بهانه برای برگشتن به گذشتش میگرده...مسخره ترین حرفی که برای توجیه کاراش میزد این بود: من فکر نمیکردم با ازدواج آزادی هام محدود بشه....!

خلاصه چیزی به اسم دوران عقد توی زندگی ما وجود نداشت...تقریبا همش پیش هم بودیم.

روز تولدش 30 فروردین بود.من براش کیک درست کرده بودم و قرار بود بریم خونه اونا.بجز ما یکی از اقوام دورشون هم اومده بودن.اون شب وقی من توی آشپزخونه بودم مامانم شوهرم رو کشیده بود یه کنار و هرچی میتونستن و توی دلشون بود خیلی محترمانه بار هم کرده بودن تا جایی که مادرم گفته بوده دخترمو طلاقشو میگیرم و شوهرم گفته بود هرکای میخواید بکنید...و مادر منو هل داده بود... درحالی که هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود.اون شب مادرم مهمونی رو به هم زد و یه کارایی کرد که اگه نگم بهتره بعدشم منو زوری بردند خونه...از اون روز اوضاع بدتر شد مادرم دم و دقیقه پشت سر شوهرم بد و بیراه میگفت.ایراد میگرفت.به من خط میداد که اذیتش کنم.میخواست ما رو به جون هم بندازه به قیمت اینکه واسم سرویس وانگشتر طلا بگیرن یا زودتر یه مراسم عقد بگیرن...با اینکه ما رسم داریم که مراسم عقد با خونواده دختره و عروسی با پسر... خداییش خونواده منم خوب خودشون رو زده بودن به اون راه...اگه پدرشوهرم سر عقد به من یه جفت گوشواره زپرتی داد بابای خودم هیچی نداد...اگه اونا طلا بهم ندادند حداقل رو اعصابم ویراژ نمیدادند...تازه شوهر منم بهشون گفته بود که من جهیزیه نمیخوام...

دلم از همه حتی از خودم هم پره...

چند روز بعد از تولد باباش اینا اومدند خونمون و سر اتفاقات اون شب بحث شد.اون شب بین بحثای بین مامانم و مادرشوهرم،مادر شوهرم چند بار به مادرم گفت اگه ناراحتین بیاین دخترتونو ببرین ترشی بندازین...مامانم نتونست جواب بده فقط رفت توی اتاق و گریه کرد...

از اون شب تاحالا مامانم از مادر شوهرم متنفره.مدام داره نفرینش میکنه و اینکه زندگی من اینجوری شده رو تقصیر اون میدونه...تا حدودی هم حق داره،اما این راهش نیست...به نظر من غیر از اعصاب خوردی برای خودش و ما وسنگین کردن بارش هیچ فایده دیگه ای نداره...

ادامه داره...ِ

نی نی...؟

داشتم وبلاگ یه خانمی رو میخوندم که تازه مامان شده و توی دوره بارداری یه وبلاگ برای ثبت لحظات قشنگش با نی نی درست کرده.همینطور که داشتم میخوندم و کیف میکردم و نیشم تا بناگوش باز شده بود بی اختیار زدم زیر گریه....دلم دوباره گرفت...یعنی منم میتونم مادر بشم؟یعنی میشه منم روی آرامش رو توی این زندگی ببینم؟منم دلم میخواد یه زندگی سالم و آروم با یه عالمه بچه ناز و شیبطون داشته باشم....

برام دعا کنید.دکتر گفته اگه زود بچه دار نشی ممکنه به مشکل بخوری...

خدایا درد ما که یکی دو تا نیست...دیگه چقدر میخوای امتحانم کنی؟

عادت

عادت!

 

چه طعم تلخی دارد

 

وقتی آن را با عشق اشتباه می گیری

 

یعنی فقط به خاطر عادت باید ادامه بدم؟چقدر میشه با عادت زندگی کرد؟پس فردا به بچه ام بگم به بابات عادت کردم؟؟!

داستان من 2

تقریبا یک ماه مونده به عید از مامانم شنیدم که یه خواستگار طلبه دارم... واسم جالب بود... شاید مسخره.من کجا آخوند کجا؟خنده ام گرفت.

تا اون موقع کمتر خواستگاری پاش به خونه ما باز شده بود.حتی خیلی وقتها اجازه نمیدادیم کسی حرف ازدواج رو بزنه.درست یا غلط به ضرر من تموم شد.بی تجربگی و اینکه من حتی نمیدونستم باید چه سوالاتی بپرسم!

فضولیم گل کرده بود.تا حالا با یه آخوند حرف نزده بودم.حتی درست به این موجود عجیب و مرموز به عنوان یک انسان نگاه نکرده بودم...!تصورم از این موجود یه مرد عینکی، قد کوتاه،جدی و کمی اخمو، تسبیح به دست، وسط سر بدون مو، بی عرضه، با شکم برجسته که کمی جلوتر از خودش حرکت میکنه و مردی که سرش از روی زمین بلند نمیشه و فقط بلده خوب حرف بزنه و هیچ کارایی دیگه ای نداره بود.

اما وقتی مادرم راجع به آخوند خواستگار حرف زد شاخ درآوردم.شاید اون لحظه فکر کردم که این آخوند مال سیاره ما نیست.خصوصیاتی که مادرش به مامانم گفته بود همش واقعی نبود و خیلی مبالغه آمیز بود.جوری که مادر ساده من تحت تاثیر قرار گرفته بود و مدام به اون خانم که در حال حاضر مادرشوهر من شدند میگفت خوش به سعادتتون که همچین پسری دارید...!مادر منم که خیلی دوست داشت من با یه مرد مذهبی ازدواج کنم و حرف های مادر شوهرم باورش شده بود پیاز داغشو بیشتر کرد و با آب و تاب راجع به آخوندخواستگار برام تعریف میکرد.به هرحال بار اول که دیدمش فهمیدم که کاملا با تصورات من فرق میکنه.یه مرد نسبتا قدبلند،دان 3 جوجیتسو،دان 2 جودو،دوچرخه سوار،ورزشکار،پژوهشگر،با موهای فرفری زیاد و خنده رو و خلاصه در نگاه اول همونی که من میخواستم.راستش اون موقع برام مادیات اصلا مهم نبود.پدرم اولش مخالف بود چون من هیچ جوری به آخوند نمیخوردم.ولی بعد در نگاه اول از شوهرم خوشش اومد.بعدش هم که دید من خوشم اومده فقط روی اهل کار بودن شوهرم و مهریه پا فشاری کرد.که البته شوهرم حتی 1 میلیون پس انداز هم نداشت،سربازی هم نرفته بود،خونه و ماشین هم که هیچی... با حقوق حدود دویست هزار تومن.

بگذریم که روز خواستگاری گفتن که دویست تومن شهریه از حوزه میگیرن، 200 تومن هم بابت حسابداری شرکت باباشون.استاد ماساژ هم هستن.کلاس های ورزششون هم هست و چیزهای دیگه که ما وقتی با خودمون حساب کردیم حداقل حدود 800 تومن برآورد شد. اما واقعیت همون 200 تومن شهریه حوزه بود.چون  حدود2 ماه بعد از عقد همه اون کارها رو گذاشت کنار و گفت من طلبه ام و باید درس بخونم و نمیشه که صبح تا شب کار کنم!!!

مهریه: قبل از آشنایی با آخوند هم دوست نداشتم کسی برام قیمت بذاره.دلم نمیخواست خونوادم سر مهریم بحث کنن.هنوز هم به مهریه کم و متعادل اعتقاد دارم.چون معتقدم مهریه زیاد نه خوشبختی میاره نه قابل پرداخته اما شاید زیادی ساده گرفتم.چهارده سکه..!کاش قدر میدونست...

مراسم: از اولین جلسه آشنایی تا روز عقدمون 3 هفته طول کشید!!!!!من سرم داغ بود و شوهرم هم هول بود که زودتر به چیزی که میخواد برسه...

هنوز 2هفته از آشناییمون نگذشته بود که گفتن یه صیغه موقت بخونین تا راحت تر باهم حرف بزنین.یکی دو روز بعد از عقد موقت شوهرم گفت چون دهه فاطمیه نزدیکه زودتر عقد کنیم و قرار شد روز تولد حضرت زینب (س) عقد کنیم.یعنی درست 1 هفته بعد از عقد موقت. قرار شد بریم مشهد عقد کنیم.3 روز بعد از عقد موقت من و آقای نامزد رفتیم مشهد و 3 روز بعدش هم خونواده هامون اومدند.قبل از اومدن اونها خودمون کارهای محضر و آزمایش رو توی مشهد انجام دادیم و روز 4شنبه 9فروردین 90 ساعت 10:20 صبح رسما زن و شوهر شدیم. بدون مراسم، بدون حلقه،بدون سرویس، و البته بدون عقل!هدیه ازدواجمون یه جفت گوشواره فوق سبک از طرف خانواده داماد!حلقه ای که سر عقد دستم بود یه انگشتر نقره 36 تومنی بود که روز قبل از بازار رضا خریدیم.واقعا دیگه چقدر باید رعایت شرایطشو میکردم؟؟؟!!!

باور کنید من نه کج و کوله بودم نه زشت نه بد هیکل و نه بی بته...من فقط زیادی ساده و خوشبین و خوش خیال بودم.و البته جو گیر!فکر میکردم حالا که انقدر سریع و عجیب ازدواج کردیم امام زمان (عج)خواسته که ما با هم ازدواج کنیم و ازدواج ما یه ازدواج خاص و آسمونیه...

حتی تا ماهها بعدش هم که یه چشمم اشک بود و یکی دیگه خون به خاطر همین افکار میترسیدم به طلاق فکر کنم...

نخیر اصلا هم احمقانه نیست....!

من شوهرم رو واقعا دوست داشتم.من میخواستم زندگی کنم.وقتی فهمیدم توی چه چاهی افتادم باورم نمیشد.هنوز هم آرزو میکنم که کاش همش یه کابوس باشه.دلم میخواد از خواب بیدار بشم...

روزی که میخواستیم بریم مشهد شوهرم برای اولین بار به من دست زد.میخواست بغلم کنه اما من ترسیدم و من اونو هلش دادم.اون هم بهش برخورد و از اون موقع تا برسیم مشهد با اینکه ازش عذرخواهی هم کردم خیلی کم باهام حرف زد.فکر میکردم دوران نامزدی یعنی فقط میتونیم باهم حرف بزنیم، توی دوران عقد هم فقط حق داریم همو ببوسیم و بغل کنیم و بقیه جریانات هم مال بعد از عروسیه...

تا برسیم مشهد مخم رو زد و بهم گفت ما الان زن و شوهریم و همه کار میشه کرد و خلاصه یه جورایی روابط کامل رو میخواست که با مخالفت من مواجه شد اما باز اخماش رفت تو هم.

وقتی رسیدیم مشهد بعد از 18 ساعت اتوبوس سواری از 12 ظهر تا 10 شب داشتیم با کوله و وسایل توی شهر چرخ میزدیم.میخواستم خستش کنم تا از خیر اون کارها بگذره...اون شب رفتیم خونه یکی از فامیل های خیلی دورشون.اما آقا آخر شب دست بردار نبود و با اینکه کار خاصی انجام نشد فردا صبح برای نماز مجبور شد بره حمام...

فردا شبش هم فامیل هاشون رفتتن عروسی و اتفاقی مشابه شب قبل تکرار شد...

من بیچاره فکر میکردم شوهرم تا حالا چشمش به هیچ زنی نیوفتاده و از بس پاکه انقدر تشنه است...

پس فردا ظهر بهش گفتم تاحالا با این مسئله چه کار میکردی که با کمی یکه بدو  فهمیدم قبلا زن صیغه ای داشته...از 20 تا 29 سالگی...اما فکر کردم اون از این موضوع ناراحت و پشیمونه.بهش دلداری دادم و گفتم ناراحت نباش.هرچی که بوده تموم شده...واقعا خیال میکردم تموم شده...

اون روز چند بار میخواستم برگردم اصفهان و همه چیز رو تموم کنم اما از حرف های فامیل که از اول مخالف این ازدواج بودن میترسیدم.حس میکردم خدا میخواد منو نسبت به دستوراتش امتحان کنه.با خودم میگفتم گذشته ها گذشته و همه مردها قبل از ازدواج از این کارها میکنن و حتی به خودم میگفتم که خدا رو شکر که شوهرم قبل از ازدواج گناه نکرده...از طرفی با اینکه کار خاصی انجام نداده بودیم ولی من ساده حس میکردم دیگه دست خورده شدم....حس میکردم جسما دخترم اما بکارت روحم از بین رفته...اینا و خیلی فکرای دیگه بهم اجازه نداد که حتی راجع به این موضوع با خانوادم حرف بزنم...

5 روز بعد از عقد دیدم شوهرم داره با یه خانم حرف میزنه.فهمیدم زن صیغه ای قبلیشه...گفت داره واسمون دنبال خونه میگرده....!بهش گفتم مگه همه چی تموم نشده و گریه ام گرفت.اون هم شروع کرد به آروم کردنم و گفت که چیزی نیست.اما این شروع ماجرای جدیدی بود...

ادامه دارد...!http://www.blogsky.com/images/smileys/031.gif

 

هنوز ناباورم...

در آغوشمی

 

          ساده و دست‌یافتنی

 

ولی من هنوز ناباورم

 

هنوز نمی‌دانم

 

            تو را در بغل دارم

 

                          یا حجمی از توهمی خواب‌زده را

 

هنوز نمی‌دانم چه شده

 

هنوز  چون مرده‌ای

 

           درون گور خود سر بلند نکرده‌ام

 

هنوز سرم

 

     بر آن سنگ سرد و سخت نخورده

 

هنوز نمی‌دانم چه شده

 

 

 

در آغوشمی

 

و من موسم هجرت درناها را

 

                           در تو می‌جویم

 

                                    و می‌گریزم از اکنون

 

می‌جهم سوی فردایی موهوم

 

و گم می‌کنم

 

         لذت همآغوشی‌ات را

 

 

 

در آغوشمی

 

        و من می‌پندارم

 

شهرزاد مرا پرت کرد

 

              میان قصه‌هایش

 

میان آن لحظات نابی که

 

              پر است از عشق‌های چیده و رسیده

 

چون درخت‌های بهشتی

 

                با شاخه‌های سخاوتمندشان

 

                                        میوه‌‌هایی که

 

                                                خم شده

 

                                                       و تقدیمت می‌کنند.

 

 

 

در آغوشمی

 

         من سودای گریه دارم

 

های های بی‌امان و یک‌ریز

 

                    باران نابهنگام پاییزی تبریز

 

 

 

در آغوشمی

 

       و من فکر می‌کنم

 

                    باید چیزی بگویی

 

                              حرفی از جنس آرامش

 

از آن حرف‌ها که معمولاً

 

                       دلفریبان و لعبتکان حافظ

 

                                              بی‌صدا و آرام

 

                                              در غزل‌هایش زمزمه می‌کنند.

 

مرا به باور برسان

 

به باور آغوشت

 

 

 

در آغوشمی

 

و من هنوز فکر می‌کنم

 

در آغوشمی یا ...

 

اعصاب ندارم

گاهی انقدر ازش متنفرم که میخوام خرخرشو بجوم.خدا رو شکر الان پیشم نیست.

فکر میکردم نباید به گذشته آدم ها توجه کرد.اما حالا فهمیدم که گذشته آدم ها هیچ جوری قابل چشم پوشی نیست.البته من قبل از ازدواج گذشتشو نمیدونستم.وقتی وبلاگشو میخونم حالم بد میشه مخصوصا قسمت نظرات.خانم های جور واجوری که میدونم کی هستن.قلبهایی که شکسته.دخترهایی شبیه خودم که گول مردی با لباس دین و محبت رو خوردن.فرقش فقط اینه که اونا موقت بدبخت شدن،من دائم...آخه کجای دین گفته با احساسات آدم ها بازی کنین؟کجا گفته دل آدمها رو بشکنین؟خیلی پستی محمد.

امیدوارم هیچوقت وبلاگش یا نظراتش رو پاک نکنه تا هر وقت از تصمیمم پشیمون شدم یه سر بهشون بزنم.آخه آدم انقدر وقیح؟انقدر گستاخ؟اونم یه آخوند؟خجالت هم خوب چیزیه.شرم...حیا...

حالم به هم میخوره

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدااااااااااااااااا...

این چه سرنوشتی بود؟

کثافت کاری تاچه حد؟وقتی خرعبلات و هرزگی مورد تحسین واقع بشه معلومه که آدم رو هوا بر میداره.

مردک انقدر مغرور و خودخواهه که هیچکس غیر از خودشو آدم حساب نمیکنه.از بس خونوادش اشتباهاتشو نادیده گرفتن.حتی افتخار میکنن که یه مرد سی ساله بی مسئولیت تربیت کردن.

خداوکیلی تو چی داری؟من احمقم که دوسش دارم....

خدایا دارم دیوونه میشم.میشنوی صدامو؟مگه از دلم خبر نداری؟خب آرومم کن.چقدر دیگه باید تو تنهاییام گریه کنم؟دیگه باید چیکار میکردم.خسته شدم.

 

داستان من 1

این اولین باره که حرف های دلم رو جایی مینویسم که بقیه هم میتونن بخونند.

اینجا قراره داستان زندگی دختری نوشته بشه که سالها با خیالات خوش زندگی میکرد.رویاهایی که اونو از حال و گذشته آزاد میکرد و به اون وعده روزهای خوب آینده رو میداد.اما وقتی به جایی که همیشه منتظرش بود رسید یه دفعه جا خورد.دختر کوچولو ترسیده بود.باورش نمیشد کاخ آرزوهاش جلوی چشماش آتیش گرفت.از درون داشت میسوخت.باورش نمیشد مردی که قرار بود عاشقش باشه به راحتی بهش خیانت میکرد.دخترک باورش نمیشد.آخه هنوز یک هفته هم از عقدشون نگذشته بود.دخترک گریه میکرد.هرشب، هر روز تا شش ماه...کم کم آروم شد.اما هنوزم باورش نمیشه که چی به سر زندگی و جوونیش اومده.میخواست زندگیش رو درست کنه،میخواست مردی رو که عاشقانه دوسش داشت نجات بده.اما اون دوست نداشت از اون وضعیت بیاد بیرون.اون به تنوع عادت کرده بود.به آدم های جورواجور.دخترک دست و پا میزد.تمام داراییشو به مرد تقدیم کرد.هر کاری به عقلش میرسید انجام داد.اما هیچ فایده ای نداشت....

دخترک هرچقدر بیشتر دست و پا میزد از مرد دورتر میشد.تا جایی که مرد با زبون بی زبونی بهش می گفت ازت متنفرم.دوست داشتنتو باور ندارم.نمیخوام کنارت باشم.دور شو.نمیخوامت.دخترک میخواست عشقشو ثابت کنه.میخواست شوهرش بدونه که دوسش داره.میخواست شوهرش ببیندش.میخواست دوستش داشته باشه.میخواست فقط اون تو دل مرد باشه.اون به عشق شوهرش نیاز داشت.با اینکه دختر هیچ وقت از کسی محبت گدایی نکرده بود اما حالا تشنه بود.خسته شده بود.داغون داغون.دیگه از کاخ رویاهاش هیچی باقی نمونده بود.مجبور نبود با اون مرد ادامه بده اما هنوزم دوستش داشت...شش ماه گذشت اوضاع کمی آروم تر شده بود.اما فقط کمی.مشکل حل نشده بود ولی دیگه باورش شده که نمیتونه کاری کنه.دیگه بیخیال شده بود.مرد داشت از چشم دخترک می افتاد اما هنوز توی دل دختر جا داشت.دختر هنوزم منتظر خوشبختیه.اون چیز زیادی نمیخواد.فقط میخواد شوهرش اونو ببینه.دوسش داشته باشه.اون میخواد یه زندگی سالم و خوب داشته باشه...

من حدودا 21 سالمه.قبل از ازدواج اصلا یه دختر لوس و نازنازی نبودم.اما فوق العاده بانشاط و  پرشروشور بودم.به خاطر ظاهر و قد و هیکلم همیشه بین بقیه دخترهای فامیل سرآمد بودم.و البته مورد سرزنش خیلی ها.راستش زیادی سربه هوا بودم.برام مهم نبود دیگران راجع بهم چه فکرایی میکنن.با اینکه توی خانواده متوسط و نسبتا مذهبی بزرگ شدم اصلا توجه نمیکردم که به عنوان یه دختر چقدر باید مراقب حرفها و رفتارام باشم.این بود که کم کم از طرف بزرگترهای فامیل طرد شدم.حوصله ایرادها و نق و نوقای مدامشون رو نداشتم.با اینکه با هیچ پسری دوست نبودم اما رفتارا و گرم گرفتن های بدون منظور من باعث سوؑ تفاهم شده بود.بزرگترین دلیلش هم این بود که من هیچ تفاوتی بین دختر و پسر قائل نبودم.ولی اونا منو به شدت می رنجوندند.غرورم داشت له میشد.حتی خاله هام وقتی منو میدیدند پسرهاشونو میفرستادند دنبال نخود سیاه.در واقع پسرهاشونو از من قایم میکردند....مذهبی بودند اما به راحتی پشت سر من غیبت میکردند.چیزهایی راجع به من میگفتند که واقعا برام قابل باور نبود.این شد که تقریبا از سال سوم دبیرستان رابطم رو باهاشون به شدت کم کردم.به بهونه درس، خونشون نمیرفتم و کلا قیدشونو زدم.ازشون خوشم نمی اومد.از طرفی به خاطر یه سری مسائل پدر و مادرم نمیتونستن جلوی دخالت ها و نوک و نیش های فامیل رو بگیرن.یعنی جرئتشو نداشتن.درسته رفتارهای من اشتباه بود ولی اونا حق نداشتن با من اینقدر بد رفتاری کنن.من رو از محیط خونواده دور کردند.فکر نمیکردند ممکنه کارم به کجاها برسه...چند بار خودکشی کردم.بارها میخواستم فرار کنم.از همشون متنفر بودم.هنوزم همون اشتباهات رو دارن ادامه میدن.به خودشون اجازه میدن واسه همه تصمیم بگیرن و جای همه حرف بزنن.از بس پدر و مادرم بی سر و زبون و مظلوم بودند.هردوشون بچه آخری بودند.حتی بچه هاشونم بقیه میخواستن تربیت کنند...

از طرفی من هیچوقت با مادرم سازگار نبودم.مامانم یه دختر لوس و نازنازی میخواست که هر روز موهاشو شونه کنه و به مادرش وابسته باشه ولی من اصلا سرجام بند نمیشدم.تا جایی که میشد با دوستم میرفتم دوچرخه سواری یا استخر یا پیاده روی.وقتی هم که توی خونه بودم یا سرم به گلهام گرم بود یا میرفتم توی اتاق و کاری با کسی نداشتم.تمام فکرم این بود که درسمو بخونم و پزشکی دانشگاه تهران یا هر دانشگاهی غیر از اصفهان قبول شم و برم  از این شهر.اما نشد. با اینکه رتبم نسبتا خوب بود اما چون پزشکی میخواستم به خودم وعده سال بعد رو دادم. سال بعد هم خوب درس نمیخوندم.کلی کلاس ثبت نام کرده بودم که نصف بیشتر روز رو کلاس بودم وقتی هم میرسیدم خونه خسته و کوفته فقط  شام میخوردم و میخوابیدم.وحشتناک استرس داشتم.دلم میخواست فرار کنم.فشارهای خونواده خودم ودخالت های فامیل هم هر روز وضع رو بدتر میکرد.صمیمی ترین دوستم هم میرفت دانشگاه و سرش شلوغ بود.خیلی تنها بودم.تا اینکه جریان ازدواجم پیش اومد و منو از توی اون چاه انداخت توی یه چاه بزرگتر....