تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ : 
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ
ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ! 
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻢ ...
ﺩﺭ
ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ؛ 
ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻏﺮﻭﺭﺵ ، 
ﻟﺤﻈه ﻫﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻨﺶ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ 
ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯾﺶ ....
ﻭﺍﮔﺮ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺮﻭﺩ !
ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻭﺭﺩ.

خدا رو شکر...

سلام.مدتیه که خیلی اتفاقی و اجباری اثاث کشی کردیم و الان در یک اتاق 20 متری منزل همسایه فاقد خط تلفن با کلی اسباب و اثاثیه ساکن هستیم. در نتیجه نمیتونم به اینترنت وصل بشم.فعلا اومدم اصفهان چند روزی بمونم و برم به یه سری کارهای عقب موندم برسم.

دعا کنید شرایط یکم بهتر بشه.


یه خبر خیلی خوب:   مدتیه که رابطمون خیلی بهتر شده.شوهرم درکم میکنه و من دلم میخواد همیشه همینجوری کنارش بمونم.خیلی خوشحالم.امیدوارم روز به روز بهتر بشه.

اما هنوزم معلوم نیست ادامه بدیم یا نه! جفتمون باورمون نمیشه زندگیمون روبه راه بشه...!!

فقط کاش شوهرم انقدر سربه سرم نمیذاشت.خیلی حرصم در میاد....

دووووووووووسش دارم.

هورا...

مرسی از دعاهاتون.

توی ماه خدا یاد منم باشین

التماس دعا.

قصار!

اگر بدبختی خیلی بزرگ باشد دیگر میلی به جنگیدن با آن نداری
فقط می خواهی برای یک لحظه هم که شده آن را فراموش کنی ...

اوریانا فالاچی

-----------------------------------------------------------------

آتش و آدم
ترکیبی نامتجانس است
من از میان این آتش گر گرفته
در رویاها و عشق‌ها
غیرممکن است سالم برگردم
بازگشت من
اندوه‌بار خواهد بود
کاش مثل نان بودم
چه زیبا بر می‌گردد
از سفر آتش !

رسول یونان

-----------------------------------------------------------------
در ایــــن جــــهان ، هــــر طبــــع نازک
بــــه دســــت کســــی کــــه فاقــــد آن اســــت تبــــاه می گــــردد !

johndelabervier

-----------------------------------------------------------------
راه آمده را باز نتوان گشت. راهی اگر هست، در پیش است.
دیروز بر گذشت، اکنون فردا را سینه سپر کن!

کلیدر
-----------------------------------------------------------------
رفتن آدمها چه قدر سخت است ...
تا آخرین لحظه هم باور نمیکنی که داری از دستشان میدهی !

کفش‌های آب‌نباتی
ژوان هریس
-----------------------------------------------------------------
بزرگ تر از احساسات باش. این را من از تو نمی خوام، زندگی می خواد؛
وگرنه احساسات مثلِ سیل تو را از جا می کنه و می بره!

خشم
فیلیپ راث
-----------------------------------------------------------------
در زندگی هرکس جایی هست که از آن بازگشتی در کار نیست و در مواردی نقطه ای است که نمی‌توان از آن پیشتر رفت
وقتی به این نقطه برسیم... تنها کاری که می‌توان کرد اینست که این نکته را در آرامش بپذیریم
تنها دلیل بقای ما همین بوده است...

هاروکی موراکامی
-----------------------------------------------------------------
میشه خیلی چیزها رو تغییر داد ولی نه توی آدم های دیگه .
توی خودمون...

سرخی تو از من
سپیده شاملو
-----------------------------------------------------------------
آدم هیچ چیز را نمی تواند به زور به دست بیاورد، از همه کمتر چیزی مثل ِ عشق را...

این سوی رودخانه ی ادر
یودیت هرمان

چرا؟

قحطی...


اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ایی زرد رنگ داروگر بود.

تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپو ها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم.

سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود.

صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت، بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد، خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.

روغن، برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود، نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پو شیدن کفش آدیداس یک رویا بود.

همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ... اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد!

یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.

همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود.

امروز اما فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی در هر محله و گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست. از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت، داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روکش طلا، رینگ اسپرت تا...

و حال با تن های فربه، تکیه زده بر صندلی ها نرم اتومبیل های گرانقیمت از شنیدن کلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم.

مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید! مبادا زیتون مدیترانه ایی نایاب شود!؟

اشتهایمان برای مصرف، تجمل، پز دادن و له کردن دیگران سیری ناپذیر شده است.

ورشکسته شدن انتشارات، بی سوادی دانشجوهامان، بی سوادی استادها، عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر، تعطیلی خانه سینما... برایمان مهم نیست ولی از گران شدن ادکلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم!

می شود کتابها نوشت... خلاصه اینکه این روزها لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم.

هرکس تنها به فکر خویش است به فکر تن خویش!

قحطی امروز قحطی انسانیت است قحطی همدلی قحطی عشق

تابستان داغی است...

من اما دلم....

دیگر به این زندگی گرم نمیشود...

همینجوری

اصلا حال نوشتن ادامه داستانمو ندارم.

شوهرم اومده مطالبو خونده.داداشم هم فوضولیش گل کرده اینجا رو پیدا کرده...

خودمم که کلا این روزا بی اعصابم....

میترسم دردسر بشه...

تازگیا مهم شدم شوهرم توی کارهام سرک میکشه...

دوست دارم کمی مشکوک باشم.ولی اگه بازم بیاد مجبور میشم یا رمز بذارم یا آدرسو عوض کنم.....

به زودی ادامه داستان رو آماده میکنم.

خانوم خسته. (دلایل جدایی)

کلا این روزا خیلی خسته و کم تحمل شدم.یه جورایی اعصاب ندارم.....

 

 

دلایل من برای تمام کردن این زندگی:

1-با اینکه الان 4 ماهه که با کسی ارتباط نداره هنوز دلم قرص نیست و میترسم دوباره بره سراغ اون برنامه ها.چون اون این کار رو حق خودش میدونه و اصلا براش مهم نیست که چه ضربه ای به زندگیمون میزنه.

2- تازگیا متوجه شدم که مادرش به راحتی دروغ میگه عین ....  دیگه به حرف های هیچکدوم اعتماد ندارم.کلا آدم های آب زیر کاه و مرموزی هستن.نمیخوام بچه هام توی همچین محیطی پرورش پیدا کنن.این موضوع باعث میشه روی مورد بالا حساس تر بشم.

3- مادرش خیلی با طعنه و نوک و نیش باهام حرف میزنه.انگار خودشون از دماغ فیل افتادن ولی من از توی جوب پیدا شدم.میگم پوستم چربه، میگه من روی این موضوع خیلی حساس بودم الان خیلی پشیمونم که تو رو گرفتیم...!!!

خداییش اگه خودش دختر داشت حاضر بود با پسری مثل پسر خودش ازدواج کنه؟؟؟!!! من تعجب میکنم؟اینا هیچی نیستن و این همه ادعا دارن...وای به حال روزی که.... (به قول معروف خدا الاغ رو دیده و شاخ بهش نداده...)

3- از نظر عاطفی شوهرم نسبت به قبل کمی بهتر شده اما هنوز من تامین نمیشم و از این بابت خیلی ناراحتم.

4- شوهرم و من هردو دمدمی مزاجیم.الان باهم خوبیم دو دقیقه دیگه با هم بحث میکنیم.از نظر روحی احساس تزلزل میکنم.

5- وضعیت مالی شوهرم واقعا دیگه برام غیر قابل تحمل شده. دیگه نمیتونم به این وضع ادامه بدم.نمیتونم بیش از این نیازهامو سرکوب کنم...

6- شوهرم توی کارها با من مشورت نمیکنه.بی فکر و حساب برای خودش و ایده هاش خرج میکنه.اصلا به فکر شرایط حال و آینده نیست.بخاطر بی فکری ها وسرسری گرفتن های اون من باید سختی بکشم و دردسرهاش رو تحمل کنم.

7- مسئولیت پذیر نیست.

8- خود خواه و خود محوره.

9- محیط خونواده ها (خونواده من،خونواده اون ،خونواده ما) اصلا محیط مناسبی برای پرورش بچه نیست.همه یه جورایی سر خودمون معطلیم.

10- قطع رابطه خونواده من با شوهرم بیش از همه منو عذاب میده.نمیتونم با این شرایط کنار بیام.از طرفی حرمت ها شکسته و خونواده من احترام لازم رو برای شوهرم و خونوادش قائل نیستن و این برای تربیت بچه محیط خیلی بدی رو ایجاد میکنه که اصلا مناسب نیست.

11- دیگه امیدی برای درست شدن زندگی ندارم.روزهای خوب معمولا مقطعی هستند.شوهرم فقط وقتی با من خوبه که حس میکنه داره منو از دست میده....

12- به عنوان یه همسر بیشتر مواقع حس میکنم پشتم خالیه و نمیتونه ازم حمایت کنه.

13- احساس کسی رو دارم که داره بین زمین و هوا راه میره....هر لحظه ممکنه سقوط کنم.زندگیمون ثبات نداره.آرامش لازم رونداره.بلاتکلیفه.

14- به جایی رسیدم که الان اگه روزی هزار بار هم شوهرم بگه دوستت دارم باورم نمیشه.کلا هیچکدوم از حرفاش رو نمیتونم باور کنم....

15- احساس میکنم با آدم های نمک نشناسی طرفم.اینکه قدر دان نیستن و نمکدون میشکنن منو خیلی به زندگی دلسرد میکنه.

16- پنهون کاری میکنه.یه مثال سادشم اینکه از من پول قایم میکنه تا از کارهاش سردرنیارم.کلا کسی غیر از خودش رو آدم حساب نمیکنه.

17- هر چند وقت یه بار میخواد بره مسافرت مجردی.اصلا هم براش نظر من مهم نیست.

18- من توی خونواده اینا ِهنوز هم مثل غریبه ها باهام برخورد میشه.حتی شوهرم هم منو از خودش نمیدونه.کلا مدلشون اینجوریه که کسی غیر از خودشون رو آدم حساب نمیکنن.انگار خودشون کین؟!


.....

شناسنامه لعنتی

دفعه دیگه منو هل دادی،هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...

این همه مامانت به تربیتت مینازه و ادعا میکنه، به تو یاد نداده هل دادن خیلی کار زشتیه؟بلد نیستی حرف بزنی؟

دیگه حوصله کلنجار رفتن با تو و این زندگی رو ندارم.دیگه حوصله دعوا کردن با خودم رو ندارم.توان مبارزه ندارم.من میخوام زندگی کنم نه جنگ...

شاید اگه پارسال این موقع ها توی یه همچین وضعیتی بودیم بهتر میتونستم واسه زندگیمون دست و پا بزنم.اما واقعیت اینه کهِ من دیگه واقعا خسته شدم.از همه چیز...از تو...از این زندگی و از خودم...

توی این مدت با همه چیز کنار اومدم اما حالا دیگه تحملشو ندارم واقعا خسته شدم.دیگه طاقت بی احترامی ها و سردی های تو رو ندارم.هرچی که هستی باش،به هرجا که میخوای برسی برس.من بریدم.دلیلی برای ادامه ندارم...

نمیتونم رفتاراتو تحمل کنم.دیگه نمیتونم نادیده بگیرم.دیگه نمیتونم بهت اجازه بدم خوردم کنی.نمیتونم اجازه بدم تحقیرم کنی.یاد نگرفتی مثه آدم حرف بزنی؟غیر از هل دادن و داد کشیدن راه دیگری برای فهموندن منظور هست.این چه اخلاق زشتیه آخه؟میتونی حرف بزنی؟

تا همینجاش هم زیادی موندم.بسه دیگه.خوبیات ارزونی از ما بهترون.ارزونی کسایی که در شان تو و خونوادتن.دیگه کافیه...

من زن اون زندگی هستم که طرفم بفهمه حق نداره چیزی رو از من پنهون کنه.حق نداره هرکس راه خودشو بره.ما توی همه خوشی ها و ناخوشی ها باید باهم شریک باشیم.پس من باید همه چیز رو بدونم.

نمیخوام طفیلی زندگیت باشم.من تمام زندگی تو باید باشم همونطور که تو تمام زندگی من بودی...بدم میاد که میگی به تو ربطی نداره...اگه به من ربطی نداره پس اون اسم لعنتی من توی شناسنامه تو چه غلطی میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

 

 

یک زن

اگر باعث گریه یک زن شدید خیلی مراقب باشید،

چون خدا اشک های او را میشمارد،

زن از دنده مرد آفریده شده است،

نه از پایش که لگدکوب شود،

نه از سرش که بالاتر باشد،

بلکه از پهلویش که "برابر" باشد،

زیر بازوانش که محافظت شود،

کنار قلبش که دوست داشته شود....

شعر دزدی

(( خدا حافظ برای او چه آسان بود ولی قلب من از این واژه لرزان بود))

و چنین بود که در وقت بهار، فصل پاییز دلم زود رسید،

و بهارم طی شد.

در سراشیبی مرگ،

برگها افتادند.

خش خشی بی پایان

زوزه ای از سرما،

و صدایی از درد،

باغ را ویران کرد.

سبزی روی مرا می دیدی

همگی گم شد و رفت،

حرف مردم شد و رفت.

گفتنی را گفتم،

آنچه می دانستم.

همه را باخته ام و جوانی را هم.

جبر و تقدیر چنان کرد که باور کردم،

آنچه بر ما آمد. 

*** 

تو که در بازاری،

راستی قیمت یک شاخه مریم چند است؟

مریمم پرپر شد.

باز بازنده شدم. . .



_______________________________________________


اینو از توی وبلاگ یکی دیگه دزدیدم.

البته اوشون هم نمیدونست منبعش کجاست.

همینجوری ازش خوشم اومد.

کلا من از وقتی ازدواج کردم طبع هنریم خشک شده... هرچی شعر و نثر ادبی دیدید بدونید که مال من نیست.گفتم بگم که دیگه نگم....