کادوی تولد من یه دست کت و شلوار برای شوهرم بود!
خیلی وقت بود که دلم میخواست کت شلوار بخره و نمیخرید.چون پدرش کت و شلوار اونو برداشته بور و قرار بود ما بریم یه دست بخریم و اون پولشو حساب کنه.
شب قبل از تولدم + روز تولدم + فردای تولدم رفتیم پیش مشاور.
روز لعنتی و نچسبیه کلا این روز تولد.شوهرم مثه یه ربات منجمد فقط چند بار بهم تبریک گفت.خونواده خودم هم یادشون نبود.وقتی هم یادشون اومد کاری نکردن.
اما پدر شوهرم واسم یه کیک خوشمزه خریده بود و یه ربع سکه بهم هدیه دادن.یه جورایی میخواستن زبون درازی های مادرشوهرم هم از دلم در بیارن.به هر حال اصل کاری شوهرم بود که حتی زحمت خرید یه شاخه گل هم به خودش نداد...
شاید هم من خیلی پر توقعم؟؟؟!!!!
تقریبا یک ماهه که زندگیمون به هم ریخته.اعصاب من خرابه،روحیم داغونه.حواس پرتی گرفتم.
با شوهرم داریم سر طلاق به توافق میرسیم.هفته دیگهدرست روز تولدم نوبت مشاوره داریم.
گاهی بهم میگه دوسم داره اما گاهی توی رفتاراش نفرت رو توی تک تک حالت هاش حس میکنم.میگن مردا علاقشون رو با عمل ابراز میکنن.پس چرا اون فقط حرفشو میزنه؟گاهی خیلی از کاراش لجم میگیره.گاهی مثه بچه هاست.....کاراش بچه گونه و نپخته است.یه جورایی هوسیه.گاهی مثل دختراست.سر آماده شدن یا انجام یه کاری انقدر لفتش میده که آدم دیوونه میشه.توی یه همچین مواقعی حتی نمیدونم چی باید بهش بگم.تنها کاری که از دستتم بر میاد سکوته.البته بعضی وقتها هم اگه مجالشو داشته باشم یه غری هم میزنم که اون خیلی عصبانی میشه.
تازگی ها سرم داد میزنه.خیلی بده.وقتی داد میزنه یه لحظه آرزوی مرگ میکنم.خورد میشم.میترسم.حالم اصلا خوب نیست.امیدوارم خدا حال باعث و بانیشو جا بیاره....
چند روز دیگه تولدمه.مطمئنم خونواده شوهرم به روی مبارکشون هم نمیارن.مثه پارسال.مثلا نوعروسشون بودم.حتی دریغ از یه تبریک خشک و خالی.دلم میگیره از سردی هاشون.خونوادگی منجمدن.میدونم شوهرم هم غیر از گفتن تبریک کار دیگه ای نمیکنه...نهایتا خیلی که ولخرجی کنه یه کتاب بهم هدیه بده یا دیگه اگه خیلی به خودش فشار بیاره یه گل.خوب من دلم یه چیز خاص میخواد....بیخیال.به قول مامانم روز تولد هم مثه بقیه روزهای ساله.اما من همیشه روز تولدم بیشتر از همیشه دلم میگیره.بیشتر از همیشه از اومدنم به این دنیا ناراحت میشم...انگار برای هیچکس اومدن من به این دنیا مهم نیست.شایدم واسه همه عادی شدم.انگار هیچکس از به دنیا اومدن من خوشحال نیست....
خدایا روزا خیلی سخت میگذرن...
کمکم کن...
من هم جاری دار شدم....
اونم چه جاری ای.... خواهر ملیحه خانم، یکی از آخرین زن های صیغه ای همسرم!!!!!!!!
برادر شوهرم بعد از 4 سال دوستی با دختری که به قول خودشون اصلا به خونواده اینا نمیاد!! پس از 2 سال پافشاری نتونست خونوادشو راضی کنه و قبل از ماه رمضون به صورت کاملا شجاعانه خودش رفت خواستگاری.عید غدیر هم به صورت خیلی شجاعانه تر با خونواده جاری جان رفتند مشهد عقد کردند...
بشنوید از مادرشوهر (....) من که وقتی زنگ زدم بهشون تبریک گفتم هر چی که از دهنش در اومد تحویلم داد.انگار من رفتم بی رضایت اونا زن گرفتم!!!!!!!! بهم گفت حق نداری تو مسائل خونواده ما دخالت کنی و خلاصه حسابی قاطی کرده بود.منم دیدم جواب دادن به این زنیکه احمق عقده ای در شان من نیست فقط بهش گفتم شما خودتونو ناراحت نکنید انشاءالله خوشبخت بشن.عیدتونو خراب نکنید و... ولی خانم از ول کن ماجرا نبود...
اون روز دندون رو جگر گذاشتم و هیچی نگفتم اما از فرداش که از خواب بیدار شدم عین دیوونه ها شده بودم...بهت زده بودم که آخه چرا این عوضی به خودش اجازه داد با من اینجوری حرف بزنه؟ مگه من چه کار کرده بودم؟یا مگه چی گفتم؟
از اون روز تا حالا مغزم قاطی کرده.همش چه توی خواب چه بیداری دارم با خودم کلنجار میرم.حرص میخورم.با شوهرم دعوا میکنم.مخصوصا 4 روز اول تقریبا روزی 2 بار با هم دعوا میکردیم چون اون همیشه حق رو به خونوادش میده و کلا در هر شرایطی حاضر نیست ذره ای از من حمایت کنه.عین یه پل خراب میمونه که هر لحظه زیر پاتو خالی میکنه.خلاصه جهنمی بود این چند روز، که توی این یکسال و هشت ماه که از زندگی لجن مال ما میگذره با اون همه مشکل و اختلافی که با هم داشتیم یک بار هم اینجوری که این چند روز به خاطر ننه بیشعور این آقا دعوا کردیم ،دعوامون نشد.حتی یه دفعه که آقا مثلا میخواست سر به سرم بذاره و آرومم کنه (که البته سر به سر گذاشتنش هم به آدمیزاد نرفته) دستشو میبرد تو موهام و به بهونه باز کردن گره موهام موهامو میکشید...هرچی هم بهش میگفتم نکن باز هرهر میخندید و موهامو میکشی من بی اعصاب هم قیچی رو گذاشتم دم موهامو از بیخ چیدمشون...حیف اون همه موهای قشنگم که به خاطر شما عوضیای حیف نون از بین رفتن.حالم از همتون به هم میخوره...کثافتا
حالا هم از لج شوهر و مادرشوهرم قایمکی رفتم با دختره دوست شدم تا چشمشون در بیاد.واسه من تعیین تکلیف میکنن آدمای عقده ای...
100 سال پیش بابای مادرشوهرم یه کسی بوده که بوده.غیر از اینه که خون مردم رو توی شیشه میکردن؟غیر از اینکه مردم گشنگی و بدبختی میکشیدن تا شما خوشتون باشه؟اینا افتخاره احمقای از خود راضی؟شما دوزار انسانیت ندارید اونوقت خودتون رو از همه برتر میدونید.از همه طلبکارید فکر کردید خیلی زرنگید؟فرهنگتون منو کشته.هر کوفتی که هستید از نظر من ذره ای ارزش نداره.عقده ای ها ببینید الان چی هستید؟؟؟؟؟؟
یه مشت لجن از خود راضی....