تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

داستان من 2

تقریبا یک ماه مونده به عید از مامانم شنیدم که یه خواستگار طلبه دارم... واسم جالب بود... شاید مسخره.من کجا آخوند کجا؟خنده ام گرفت.

تا اون موقع کمتر خواستگاری پاش به خونه ما باز شده بود.حتی خیلی وقتها اجازه نمیدادیم کسی حرف ازدواج رو بزنه.درست یا غلط به ضرر من تموم شد.بی تجربگی و اینکه من حتی نمیدونستم باید چه سوالاتی بپرسم!

فضولیم گل کرده بود.تا حالا با یه آخوند حرف نزده بودم.حتی درست به این موجود عجیب و مرموز به عنوان یک انسان نگاه نکرده بودم...!تصورم از این موجود یه مرد عینکی، قد کوتاه،جدی و کمی اخمو، تسبیح به دست، وسط سر بدون مو، بی عرضه، با شکم برجسته که کمی جلوتر از خودش حرکت میکنه و مردی که سرش از روی زمین بلند نمیشه و فقط بلده خوب حرف بزنه و هیچ کارایی دیگه ای نداره بود.

اما وقتی مادرم راجع به آخوند خواستگار حرف زد شاخ درآوردم.شاید اون لحظه فکر کردم که این آخوند مال سیاره ما نیست.خصوصیاتی که مادرش به مامانم گفته بود همش واقعی نبود و خیلی مبالغه آمیز بود.جوری که مادر ساده من تحت تاثیر قرار گرفته بود و مدام به اون خانم که در حال حاضر مادرشوهر من شدند میگفت خوش به سعادتتون که همچین پسری دارید...!مادر منم که خیلی دوست داشت من با یه مرد مذهبی ازدواج کنم و حرف های مادر شوهرم باورش شده بود پیاز داغشو بیشتر کرد و با آب و تاب راجع به آخوندخواستگار برام تعریف میکرد.به هرحال بار اول که دیدمش فهمیدم که کاملا با تصورات من فرق میکنه.یه مرد نسبتا قدبلند،دان 3 جوجیتسو،دان 2 جودو،دوچرخه سوار،ورزشکار،پژوهشگر،با موهای فرفری زیاد و خنده رو و خلاصه در نگاه اول همونی که من میخواستم.راستش اون موقع برام مادیات اصلا مهم نبود.پدرم اولش مخالف بود چون من هیچ جوری به آخوند نمیخوردم.ولی بعد در نگاه اول از شوهرم خوشش اومد.بعدش هم که دید من خوشم اومده فقط روی اهل کار بودن شوهرم و مهریه پا فشاری کرد.که البته شوهرم حتی 1 میلیون پس انداز هم نداشت،سربازی هم نرفته بود،خونه و ماشین هم که هیچی... با حقوق حدود دویست هزار تومن.

بگذریم که روز خواستگاری گفتن که دویست تومن شهریه از حوزه میگیرن، 200 تومن هم بابت حسابداری شرکت باباشون.استاد ماساژ هم هستن.کلاس های ورزششون هم هست و چیزهای دیگه که ما وقتی با خودمون حساب کردیم حداقل حدود 800 تومن برآورد شد. اما واقعیت همون 200 تومن شهریه حوزه بود.چون  حدود2 ماه بعد از عقد همه اون کارها رو گذاشت کنار و گفت من طلبه ام و باید درس بخونم و نمیشه که صبح تا شب کار کنم!!!

مهریه: قبل از آشنایی با آخوند هم دوست نداشتم کسی برام قیمت بذاره.دلم نمیخواست خونوادم سر مهریم بحث کنن.هنوز هم به مهریه کم و متعادل اعتقاد دارم.چون معتقدم مهریه زیاد نه خوشبختی میاره نه قابل پرداخته اما شاید زیادی ساده گرفتم.چهارده سکه..!کاش قدر میدونست...

مراسم: از اولین جلسه آشنایی تا روز عقدمون 3 هفته طول کشید!!!!!من سرم داغ بود و شوهرم هم هول بود که زودتر به چیزی که میخواد برسه...

هنوز 2هفته از آشناییمون نگذشته بود که گفتن یه صیغه موقت بخونین تا راحت تر باهم حرف بزنین.یکی دو روز بعد از عقد موقت شوهرم گفت چون دهه فاطمیه نزدیکه زودتر عقد کنیم و قرار شد روز تولد حضرت زینب (س) عقد کنیم.یعنی درست 1 هفته بعد از عقد موقت. قرار شد بریم مشهد عقد کنیم.3 روز بعد از عقد موقت من و آقای نامزد رفتیم مشهد و 3 روز بعدش هم خونواده هامون اومدند.قبل از اومدن اونها خودمون کارهای محضر و آزمایش رو توی مشهد انجام دادیم و روز 4شنبه 9فروردین 90 ساعت 10:20 صبح رسما زن و شوهر شدیم. بدون مراسم، بدون حلقه،بدون سرویس، و البته بدون عقل!هدیه ازدواجمون یه جفت گوشواره فوق سبک از طرف خانواده داماد!حلقه ای که سر عقد دستم بود یه انگشتر نقره 36 تومنی بود که روز قبل از بازار رضا خریدیم.واقعا دیگه چقدر باید رعایت شرایطشو میکردم؟؟؟!!!

باور کنید من نه کج و کوله بودم نه زشت نه بد هیکل و نه بی بته...من فقط زیادی ساده و خوشبین و خوش خیال بودم.و البته جو گیر!فکر میکردم حالا که انقدر سریع و عجیب ازدواج کردیم امام زمان (عج)خواسته که ما با هم ازدواج کنیم و ازدواج ما یه ازدواج خاص و آسمونیه...

حتی تا ماهها بعدش هم که یه چشمم اشک بود و یکی دیگه خون به خاطر همین افکار میترسیدم به طلاق فکر کنم...

نخیر اصلا هم احمقانه نیست....!

من شوهرم رو واقعا دوست داشتم.من میخواستم زندگی کنم.وقتی فهمیدم توی چه چاهی افتادم باورم نمیشد.هنوز هم آرزو میکنم که کاش همش یه کابوس باشه.دلم میخواد از خواب بیدار بشم...

روزی که میخواستیم بریم مشهد شوهرم برای اولین بار به من دست زد.میخواست بغلم کنه اما من ترسیدم و من اونو هلش دادم.اون هم بهش برخورد و از اون موقع تا برسیم مشهد با اینکه ازش عذرخواهی هم کردم خیلی کم باهام حرف زد.فکر میکردم دوران نامزدی یعنی فقط میتونیم باهم حرف بزنیم، توی دوران عقد هم فقط حق داریم همو ببوسیم و بغل کنیم و بقیه جریانات هم مال بعد از عروسیه...

تا برسیم مشهد مخم رو زد و بهم گفت ما الان زن و شوهریم و همه کار میشه کرد و خلاصه یه جورایی روابط کامل رو میخواست که با مخالفت من مواجه شد اما باز اخماش رفت تو هم.

وقتی رسیدیم مشهد بعد از 18 ساعت اتوبوس سواری از 12 ظهر تا 10 شب داشتیم با کوله و وسایل توی شهر چرخ میزدیم.میخواستم خستش کنم تا از خیر اون کارها بگذره...اون شب رفتیم خونه یکی از فامیل های خیلی دورشون.اما آقا آخر شب دست بردار نبود و با اینکه کار خاصی انجام نشد فردا صبح برای نماز مجبور شد بره حمام...

فردا شبش هم فامیل هاشون رفتتن عروسی و اتفاقی مشابه شب قبل تکرار شد...

من بیچاره فکر میکردم شوهرم تا حالا چشمش به هیچ زنی نیوفتاده و از بس پاکه انقدر تشنه است...

پس فردا ظهر بهش گفتم تاحالا با این مسئله چه کار میکردی که با کمی یکه بدو  فهمیدم قبلا زن صیغه ای داشته...از 20 تا 29 سالگی...اما فکر کردم اون از این موضوع ناراحت و پشیمونه.بهش دلداری دادم و گفتم ناراحت نباش.هرچی که بوده تموم شده...واقعا خیال میکردم تموم شده...

اون روز چند بار میخواستم برگردم اصفهان و همه چیز رو تموم کنم اما از حرف های فامیل که از اول مخالف این ازدواج بودن میترسیدم.حس میکردم خدا میخواد منو نسبت به دستوراتش امتحان کنه.با خودم میگفتم گذشته ها گذشته و همه مردها قبل از ازدواج از این کارها میکنن و حتی به خودم میگفتم که خدا رو شکر که شوهرم قبل از ازدواج گناه نکرده...از طرفی با اینکه کار خاصی انجام نداده بودیم ولی من ساده حس میکردم دیگه دست خورده شدم....حس میکردم جسما دخترم اما بکارت روحم از بین رفته...اینا و خیلی فکرای دیگه بهم اجازه نداد که حتی راجع به این موضوع با خانوادم حرف بزنم...

5 روز بعد از عقد دیدم شوهرم داره با یه خانم حرف میزنه.فهمیدم زن صیغه ای قبلیشه...گفت داره واسمون دنبال خونه میگرده....!بهش گفتم مگه همه چی تموم نشده و گریه ام گرفت.اون هم شروع کرد به آروم کردنم و گفت که چیزی نیست.اما این شروع ماجرای جدیدی بود...

ادامه دارد...!http://www.blogsky.com/images/smileys/031.gif

 

نظرات 3 + ارسال نظر
علی یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:09

باور کن بدی و خوبی ربطی به مرد و زن بودن نداره.
من هم مردم ولی انگار شرایطم مثل توه.
از فرط پاکی و خوبی و سادگی گاهی لطمه های سنگینی میخوریم و همش رو میندازیم گردن پاکی و خوبیمون در حالیکه شاید تقصیر از سادگیمون باشه.

vahid سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:36

والله مام مرد هستیم تا حالا دستمون به یه دخترم نخورده صیغه هم بلد نیستیم تا اول دبیرستان روم نمیشد به یه دختر نگاه کنم پس ما ادم نیستیم؟؟؟؟

زن مطلقه یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:10 http://http://zanemotalaghe.blogfa.com/

الهی بمیرم م م م.دختر پاک من ن ن.

عزیزم واسم دلسوزی نکن.
همش تقصیر خودمه...
خودم هم نمیدونم تا کجا میخوام پیش برم؟؟!
میشه ازت خواهش کنم واسه منم دعا کنی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد