تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

تنهایی هایم را با تو قسمت می کنم

یادداشت های زنی با دنیایی از دلتنگی، برای آنکه همیشه در کنار اوست...

داستان من 1

این اولین باره که حرف های دلم رو جایی مینویسم که بقیه هم میتونن بخونند.

اینجا قراره داستان زندگی دختری نوشته بشه که سالها با خیالات خوش زندگی میکرد.رویاهایی که اونو از حال و گذشته آزاد میکرد و به اون وعده روزهای خوب آینده رو میداد.اما وقتی به جایی که همیشه منتظرش بود رسید یه دفعه جا خورد.دختر کوچولو ترسیده بود.باورش نمیشد کاخ آرزوهاش جلوی چشماش آتیش گرفت.از درون داشت میسوخت.باورش نمیشد مردی که قرار بود عاشقش باشه به راحتی بهش خیانت میکرد.دخترک باورش نمیشد.آخه هنوز یک هفته هم از عقدشون نگذشته بود.دخترک گریه میکرد.هرشب، هر روز تا شش ماه...کم کم آروم شد.اما هنوزم باورش نمیشه که چی به سر زندگی و جوونیش اومده.میخواست زندگیش رو درست کنه،میخواست مردی رو که عاشقانه دوسش داشت نجات بده.اما اون دوست نداشت از اون وضعیت بیاد بیرون.اون به تنوع عادت کرده بود.به آدم های جورواجور.دخترک دست و پا میزد.تمام داراییشو به مرد تقدیم کرد.هر کاری به عقلش میرسید انجام داد.اما هیچ فایده ای نداشت....

دخترک هرچقدر بیشتر دست و پا میزد از مرد دورتر میشد.تا جایی که مرد با زبون بی زبونی بهش می گفت ازت متنفرم.دوست داشتنتو باور ندارم.نمیخوام کنارت باشم.دور شو.نمیخوامت.دخترک میخواست عشقشو ثابت کنه.میخواست شوهرش بدونه که دوسش داره.میخواست شوهرش ببیندش.میخواست دوستش داشته باشه.میخواست فقط اون تو دل مرد باشه.اون به عشق شوهرش نیاز داشت.با اینکه دختر هیچ وقت از کسی محبت گدایی نکرده بود اما حالا تشنه بود.خسته شده بود.داغون داغون.دیگه از کاخ رویاهاش هیچی باقی نمونده بود.مجبور نبود با اون مرد ادامه بده اما هنوزم دوستش داشت...شش ماه گذشت اوضاع کمی آروم تر شده بود.اما فقط کمی.مشکل حل نشده بود ولی دیگه باورش شده که نمیتونه کاری کنه.دیگه بیخیال شده بود.مرد داشت از چشم دخترک می افتاد اما هنوز توی دل دختر جا داشت.دختر هنوزم منتظر خوشبختیه.اون چیز زیادی نمیخواد.فقط میخواد شوهرش اونو ببینه.دوسش داشته باشه.اون میخواد یه زندگی سالم و خوب داشته باشه...

من حدودا 21 سالمه.قبل از ازدواج اصلا یه دختر لوس و نازنازی نبودم.اما فوق العاده بانشاط و  پرشروشور بودم.به خاطر ظاهر و قد و هیکلم همیشه بین بقیه دخترهای فامیل سرآمد بودم.و البته مورد سرزنش خیلی ها.راستش زیادی سربه هوا بودم.برام مهم نبود دیگران راجع بهم چه فکرایی میکنن.با اینکه توی خانواده متوسط و نسبتا مذهبی بزرگ شدم اصلا توجه نمیکردم که به عنوان یه دختر چقدر باید مراقب حرفها و رفتارام باشم.این بود که کم کم از طرف بزرگترهای فامیل طرد شدم.حوصله ایرادها و نق و نوقای مدامشون رو نداشتم.با اینکه با هیچ پسری دوست نبودم اما رفتارا و گرم گرفتن های بدون منظور من باعث سوؑ تفاهم شده بود.بزرگترین دلیلش هم این بود که من هیچ تفاوتی بین دختر و پسر قائل نبودم.ولی اونا منو به شدت می رنجوندند.غرورم داشت له میشد.حتی خاله هام وقتی منو میدیدند پسرهاشونو میفرستادند دنبال نخود سیاه.در واقع پسرهاشونو از من قایم میکردند....مذهبی بودند اما به راحتی پشت سر من غیبت میکردند.چیزهایی راجع به من میگفتند که واقعا برام قابل باور نبود.این شد که تقریبا از سال سوم دبیرستان رابطم رو باهاشون به شدت کم کردم.به بهونه درس، خونشون نمیرفتم و کلا قیدشونو زدم.ازشون خوشم نمی اومد.از طرفی به خاطر یه سری مسائل پدر و مادرم نمیتونستن جلوی دخالت ها و نوک و نیش های فامیل رو بگیرن.یعنی جرئتشو نداشتن.درسته رفتارهای من اشتباه بود ولی اونا حق نداشتن با من اینقدر بد رفتاری کنن.من رو از محیط خونواده دور کردند.فکر نمیکردند ممکنه کارم به کجاها برسه...چند بار خودکشی کردم.بارها میخواستم فرار کنم.از همشون متنفر بودم.هنوزم همون اشتباهات رو دارن ادامه میدن.به خودشون اجازه میدن واسه همه تصمیم بگیرن و جای همه حرف بزنن.از بس پدر و مادرم بی سر و زبون و مظلوم بودند.هردوشون بچه آخری بودند.حتی بچه هاشونم بقیه میخواستن تربیت کنند...

از طرفی من هیچوقت با مادرم سازگار نبودم.مامانم یه دختر لوس و نازنازی میخواست که هر روز موهاشو شونه کنه و به مادرش وابسته باشه ولی من اصلا سرجام بند نمیشدم.تا جایی که میشد با دوستم میرفتم دوچرخه سواری یا استخر یا پیاده روی.وقتی هم که توی خونه بودم یا سرم به گلهام گرم بود یا میرفتم توی اتاق و کاری با کسی نداشتم.تمام فکرم این بود که درسمو بخونم و پزشکی دانشگاه تهران یا هر دانشگاهی غیر از اصفهان قبول شم و برم  از این شهر.اما نشد. با اینکه رتبم نسبتا خوب بود اما چون پزشکی میخواستم به خودم وعده سال بعد رو دادم. سال بعد هم خوب درس نمیخوندم.کلی کلاس ثبت نام کرده بودم که نصف بیشتر روز رو کلاس بودم وقتی هم میرسیدم خونه خسته و کوفته فقط  شام میخوردم و میخوابیدم.وحشتناک استرس داشتم.دلم میخواست فرار کنم.فشارهای خونواده خودم ودخالت های فامیل هم هر روز وضع رو بدتر میکرد.صمیمی ترین دوستم هم میرفت دانشگاه و سرش شلوغ بود.خیلی تنها بودم.تا اینکه جریان ازدواجم پیش اومد و منو از توی اون چاه انداخت توی یه چاه بزرگتر....


نظرات 1 + ارسال نظر
زن مطلقه شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:17

چرا نیمه کاره نوشتی؟؟؟

ببخشید.خیلی نمیتونم زیاد بنویسم.چون هم کند تایپ کنم هم حالم بد میشه. ما به خاطر کار شوهرم مدتیه که اومدیم یه روستای دور افتاده و اینجا دسترسی به اینترنت یه مقدار مشکله.اما سعی میکنم زود به زود بنویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد